23 ماهگی
مرد کوچک مادر ،به لطف خدای مهربون بیست و سه ماهه شدی.پسرم بزرگ شدن جدیست مثل همین بازی های بچه گیت.....فدای قدوبالایت دیگه چیزی نمونده دوساله بشی.به لطف خدا 23 ماه از لحظه ای که وارد زندگیمون شدی و گرمای وجودت و حس میکنیم میگذره و اینه که باعث میشه از لحظه لحظه ی زندگیمون لذت ببریم.یک ماه دیگه گذشت و بزرگتر شدی.خدارو شکر بابت همه مهربونیاش
کودک زیبایم،عزیزتر از جانم،همنفسم،همصدای لحظه های ناب من تبریک مرا بپذیر برای ورود به 23مین ماهگردت.
فرشته ی 23 ماهه ی من دوستت دارم.
دنیا به کامت پسر ناز من
الیار جان منو بابایی به بودن تو در زندگیمون میبالیم.
23 ماهگیت مبارک
می دونی الیار این روزا بدجور دلم برات تنگ میشه.با اینکه همیشه پیشتم اما باز حس میکنم زمان کم میارم برای با تو بودن.الان روزها زود زود میگذرن و من هر روز میگم از فردا برای تو بهترین مامان دنیام.چقدر لذت بخشه دیدن رشد روز به روز شما مامانی
دیروز یه لیوان شیر دادم دستت تا بخوری نگام کردی و گفتی مامان شما بخور.با همه ی وجودم احساس کردم مهمترین ادم هستم،اونقدر که این شما رو قشنگ گفتی.یه روز ظهر که خیلی خوابم می اومد و داشتم چرت میزدم و شما نمیزاشتی بخابم و مثلا داشتی قصه میگفتی اونم با صدای بلند:یکی بود هیشکس نبود غیر از خدا،مامانش بود باباش نبود رفته بانک........
هر چیزی رو نخای میگی نه و روی حرفتم شدید میمونی.من عاشق این یک دندگیتم.یه مقدار از وابستگیت بمن کم شده و صدالبته لجبازیاتم کمترو کمتر شده.همش بخودت میگم تو خودت میدونی یا خودت میتونی...همین جمله کلی بهت انرژی میده.
پریروز اوج خرابکاریت بود و یه روز بد برای من....همش دسته گل به اب دادی منم
صبح داشتیم صبحونه میخوردیم لیوانو شکوندی،داشتم جمعش میکردم تا جارو برقی رو خاموش کردم بدو بدو از تو اتاق اومدی گفتی خانومو شستم،رفتیم دیدم شیرتو ریختی رو مجسمه وبعدشم شکوندیش
اینم موقع ناهار خوردنته
رفتم دست به اب،اومدم دیدم رفتی از صندلی بالا رفتی،روی غذا خوری وایسادی و با خودکار کاغذ دیوار رو خط خطی کردیدیگه کنترل خودمو از دست دادم و یبار اونم خیلی اروم سیلی زدم....مثل یه معجزه بود خدا خیلی به تو و من رحم کرده بود که ازون بالا نیوفتادی.
الهی دستم بشکنه،خیلی ترسیدی همش میگفتی مامانی مهدیه ایارو نزن،ایارو دعوا نکنه ایار خیلی ناراحته...بغلت کردم و اونقدر نوازشت کردم تا اروم شدی.حالا جای شکرش باقیه که با یه بعداز ظهر کلنجار رفتن منوبابایی پاک شد.کلی اطلاعاتم در زمینه پاک کردن جوهر از سطوح مختلف بالا رفت،اماده پاسخگویی به هر گونه سوال در این زمینه هستم.
وقتی بابا اومد بهش گفتی بابایی مامان خیلی ناراحته،ایار دیوارو خطی کرده.عزیز زنگ زد بهش گفتی مامان ایارو دعوا کرده....عزیزم ناراحت شد گفت کل خونه زندگیتون فدای یه تار موی ایار.قاقالا و مامان جون و خاله لیلام هم کلی دعوام کردن منم خجالت کشیدم.
معذرت میخام عزیزم.ببخشید