این روزا
خداوندا از تو ممنونم به خاطر این همه خوبی
پسرک شیطون وپرجنب وجوش و گاه پر جوش و خروش خونه کوچک ما که وقتی خوابه سکوت ارامش بخشی تو خونه حاکمه و وقتی بیدار میشه حس و حال و هیجان رو دوباره تو خونه جاری میکنه.پسرکی که با اومدنش به دنیامون رنگ داد و هر روزمون رو با شادی و شور و هیجان رونق داد.پسرکی که هر روز باهاش دنیای تازه ای رو تجربه میکنیم و هر روز باید منتظر حرف ها و سوالات و کشفیات جدیدش باشیم.
الهی که پسرم همیشه دلت شاد باشه و همیشه ارامش داشته باشی.واسه خودت اقا شدی ،همه عاشق شیرین زبونیات هستن.اونقدر خوشمزه و بانمکی که نمیدونم از کدوم کارت یا کدوم حرفت بگم.گاهی چیزایی میگی که خودمم تعجب میکنم و میگم از کجا یاد گرفتی این حرفارو...خیلی زیاد مهربونی تا یه کم احساس کنی ازت ناراحتم دستتو میندازی دور گردنمو هی میگی مامانو دوس دارم...مامان خوبم.عزیزم.جوونم.عشگم... بوسم میکنی و میگی ببشید مامانی مهدیه
حالا دیگه راحت تمام کلمات رو بدون هیچ ایرادی بیان میکنی و میتونی به راحتی رنگ ها رو تشخیص بدی البته فقط رنگ های اصلی رو مسلطی.البته باید بگم عاشق رنگ ابی هستی و اون رو به بقیه رنگ ها ترجیح میدی.می تسم(می ترسم)تکیه کلام این روزاهات شده که از دایناسور می ترسی فدات شم...منم برا حل این موضوع یه قصه از خودم ساختم که دایناسور اخر سر پاش لیز میخوره می افته میمیره،شمام هر وقت میترسی میگی میتسم بعدش میگی نترس دایناسور اوتاد مرد.هر چی بهت میگم،میگی باشه بعدش دوباره می ری و کارخودت رو میکنیاونقدر کنجکاو و بلا شدی که توی همه کارها هستی و فرصت حرف زدن به کسی رو نمیدی.دایم میای و با یه صدای فضول و بامزه میگی چی کار میکنی؟ببینم!!!
خلاصه که تو همه ی کارهای منو باباعباس هستی از ارایش کردن من و اشپزی وجارو گرفته تا گل اب دادن و کارهای فنی بابایی......تو خوردن هم که همیشه شریک مایی و یه پای خوردنی هول میکنی و میترسی زود تموم شه.بابایی کیف میکنه وقتی می بینه مثل بچگیای خودش خوش خوراکی و چیزای خوب رو دوس داری
هر وقت گرسنت بشه یا دلت خوراکی بخای میری از کابینت از بیسکویت بابا برمیداری و میگی مامان من بیسکوییت باباها میخورم،دیگه تو خونمون همه اونو به اسم بیسکوییت باباها میشناسیم.
یه دوست خیلی خوب پیدا کردی به اسم مبینا.دختر عمو شالچی همسایمونه،وقتی اولین بار اومد خونمون باهات بازی کنه کدخدا شده بود و همش نصیحتش میکردیمثلا میگفتی به میز دس نزن بابا دعوا میکنه،...مبینا پازلتو برداشت گفتی اجازه گرفتی؟؟؟؟ایار خیلی ناراحته!!دس نزن
الهی فدای مهمون نوازیت پسرم
از اون جاییکه عید مریض بودیم این روزا همش مهمونی میریم و یا مهمون داریم.کلی خوش بحالته گلم،عمو رامین اینا اومده بودن طفلکی مهدی رو نزاشتی به هیچ کدوم از اسباب بازیهات دست بزنه همش میگفتی اجازه گرفتی؟؟؟دس نزن مال ایاره
برعکس عمو عارف اینا اومده بودن جو گیر بودی و با مصطفا کل خونه رو زیرو رو کردین حتی چنتا از ماشیناتو شکونده بودین،حتی به کشو لباساتم رحم نکرده بودین و همه رو ریخته بودین بیرون.مجبور شدم تنبیهت کنم،برخلاف میل باطنیم به مدت سه روز بیشتر ماشیناتو جمع کردم و گذاشتم تو انباری
زهرام اومده بود بدک نبودین ،فقط خمیر بازیاتو مالونده بودین به فرش اتاقتباهاش دنبال بازی کردی وقتی زهرا عقب میموند گفتی زهرا ایار سبقت گرفتهاز پنجره بیرون رو نگاه کردین گفتی زهرا خورشید خانوم خوابیده الان شبه...الهی من به فدای اون استدلالت.
وابستگی جدیدت دیدن کارتونه،مکویین 1 و2....والا کل دیالوگات و حرکاتشو حفظی و تو کارات بکار میگیریهمش ماشینات پاواز(پرواز)میکنن و یا تصادف میکنن...
ولی من دوست ندارم این همه وابسته به تلویزیون و سی دی باشیخونه مامان جوون هم اجازه ندادی شیما به کیف من نزدیک شه.وقتیم شیما گریه کرد گفتی شیما جیغ جیغو ا..
هنوزم وقتی کنارم میخابی دستت رو میزازی رو شکم مامان.با اینکه حس خوبی بهم میده ولی عادت خیلی بدیهاین عکسو بابایی گرفته وقتی ما تو خواب ناز بودیم
دوردونه پسر دوستت دارم