حال این روزها...
با انرژی تر و خستگی ناپذیرتز از قبل شدی.منم با شما رشد میکنم و بزرگ میشوم و این است حال و روزهای این روزهایم.....
راستش این روزها یک دغدغه مهم دارم خاب شما واقعا چالش این روزامونه.اصلا دوست نداری بخابی
بعضی وقتها حرف هایی میزنی که بهم یاداوری میکنه که شما بزرگ شدی و خیلی چیزارو درک میکنی!!همش دوست داری منو بابایی رو بغل کنی یا اینکه بابایی منو شمارو باهم بغل کنه و میگی ما فمیلی هستیم.چند روز قبل هم حسابی سر درد داشتم و دراز کشیده بودم رو مبل،اومدی کنارم و گفتی مامان ناراحت نباش من دوستت دارم.بغلت کردم و بوسیدمت...چقدر ذوق کردی که تونستی منو خوشحال کنی و من خوشحالتر به خاطر داشتن تو.
شیشه جلو مبلی رو شکونده بودی داشتم تمیز میکردم گفتی مامانی مواظب باش زخمی میشی نابود میشی ها شیشه ریخته اونجا....
یه روز بهت گفتم که اسباب بازی هاتو جمع کن و ببر بزار تو اتاقت.شما هم خاستی از زیر کار دربری و برای همین یه دلیل خوب اوردی که من راضی شدم خودم جمع کنم!!!!خودتو به لنگیدن زدی و میگفتی اخه من مریضم،ببین دلم درد میکنه و نمیتونم راه برم.....
رفتی تو اتاقت و کنار چارت قد ایستادی و گفتی مامانی من پنجا شیشم.موندم این پنجاه و شش رو از کجا اوردی
داشتیم باهم درمورد کانگوروها صحبت میکردیم بهت گفتم بچه کانگورو تا زمانیکه یاد بگیره راه بره میمونه تو کیسه مامانش.شما گفتی نه میپره راه نمیره.
داشتیم گردو میشکستیم.نصفه مغز گردو رو برداشتی میگی مامان ببین شبیه پروانست.
جارو برقی رو برداشتی میگی مامان روشنش میکنم نترسیا من پیشتم.
از سرسره های بلند و تونل دار دیگه نمیترسی و میتونی بارها و بارها بالا بری و سر بخوری بیای پایین.البته حتما باید یکی پایین منتظرت باشه تا بگیرتت.
شیر رو ریختی رو عسلی وقتی رسیدم گفتم این کارو بدو کی کرده...گفتی پسر بد اکبری!!!باباش انداخته بیرون نگاه کن درحالیکه اشاره میکردی به پنجره